سرهنگ ساندرس
مجله آنلاین دیفرمگ- داستان کوته؛ آیا تاکنون نام «سرهنگ ساندرس» را شنیدهاید؟ میدانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر ساخت بنا کرد و عادات غذائی ملتی را تغییر داد؟
موقعی که شروع به فعالیت کرد مرد بازنشستهای بود که طرز سرخ کردن مرغ را میدانست؛ همین و بس. نه سازمانی داشت نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست میشد. اولین چک تأمیناجتماعی را که گرفت، به فکر افتاد که شاید بتواند، از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پول بدست آورد.
خیلی از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند، اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت.
او مردی بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمیکرد، بلکه دست به عمل میزد. او به راه افتاد و هر دری را زد. به هر صاحب رستورانی داستان را گفت: «من یک دستورالعملی عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر میکنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالا خواهد رفت و میخواهم درصدی از افزایش فروش را به من دهید.»
البته خیلی ها به او خندیدند: گفتند: «ببین پیرمرد، راهت را بگیر و برو. این لباس سفید مسخره را برای چه پوشیدهای؟» آیا سرهنگ ساندرس مأیوس شد؟ به هیچ وجه. هر بار که صاحب رستورانی دست رد به سینهاش میگذاشت، به جای اینکه دلسرد و بد حال شود بلافاصله به این فکر میافتاد که دفعه بعدی چگونه داستان خود را بیان کند که موثر واقع شود و نتیجهی بهتری بدست آورد.
به نظر شما سرهنگ ساندرس، پیش از اینکه پاسخ مساعد بشنود، چند بار جواب منفی گرفت؟ او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد. وی دو سال وقت صرف کرد و با اتومبیل قراضه خود شهرهای آمریکا گشت. با همان لباس سفید آشپزی روی صندلی اتومبیل خود میخوابید و هر روز صبح با این امید بیدار میشد که فکر خود را با شخص تازهای در میان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است به مدت دو سال 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و بازهم دست از تلاش برندارند!؟ بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند، چه برسر به 100 یا 1000 بار! با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.